رمان بادیگارد فصل 8

من: تو چرا نرفتی شنا کنی کیا جون؟
کیا جون رو همچین با عشوه گفتم که دل هر سنگیو آب میکرد. کیارشم خوشحال لبخند زد.
کیارش: من ترجیح میدم شب شنا کنم.
من: آهان.
کیارش: تو چرا نرفتی؟
من: اتفاقا منم منتظرم شب بشه تا برم شنا کنم. آخه یه جورایی حالش بیشتره.

کیارش با لبخند زل زد بهم، احساس کردم یکی داره بهمون نزدیک میشه. نگین بود که خیس بود و لباسش بهش چسبیده بود. من موندم این چه آرایشیه که پاک نشده؟

نگین: آوا جون با اجازت من دوست پسرمو دعوت کردم بیاد.
من: خوب کاری کردی عزیزم، قدمشون روی چش و چال ما.
نگین دستشو واسهٔ یکی که پشتمون بود و احتمالا داشت به سمت ما میومد تکون داد و نیشش تا بناگوش باز شد.
نگین: چرا اینقدر دیر کردی هانی؟
صدا که قشنگ پشت سر ما بود گفت: ببخشید دیگه یکم کار داشتم و تا آماده بشم دیر شد. خوبی تو عسلم؟

تا اینو گفت یهو دلم ریخت، این عسلم گفتن و صدا، مال سهرابه. این دوست پسر نگینه؟ بیا، همینمون کم بود. سهراب اومد نزدیک و اول رفت سمت نگین که رو به روی ما وایساده بود و بوسش کرد و یه چیزی توی گوشش گفت که نگین از خوشحالی داشت غش میکرد. بعد سهراب برگشت سمت ما و خیره شد به من. منم خیلی ریلکس عینک مارک دارمو از روی چشمم برداشتم و زدم به موهام و به سر تا پاش نگاه کردم.

یه تی شرت جذب آبی تنش بود که با چشمهاش همخونی جالبی داشت و یه شلوارک سفید. از نظر قیافه و هیکل چیزی کم نداشت. ولی تا دلت بخواد پست بود.
سهراب: خوبی آوا؟
من: ببخشید آقای دهقان، متوجه نشدم؟
سهراب که توقع نداشت اینجوری باهاش حرف بزنم به زور یه لبخند زد و گفت: گفتم خوبید خانم پرند؟
من: ممنون، شما خوبید؟
سهراب: ما که توپیم.
من: بله مشخصه. معرفی میکنم، آقای راد و ایشون هم آقای مؤدب پور هستن از دوستان خوب بنده. آقایون ایشون هم آقای دهقان هستن.
محسن و کیارش فقط باهاش دست دادن حتی زحمت بلند شدنو به خودشون ندادن. دیدم که کامی و میلاد با اخم دارن بهمون نزدیک میشن.
سهراب: به، کامیار خان. چطوری مرد؟ حالا دیگه نامزد میکنی و به ما نمیگی؟
کامی خیلی خونسرد جواب داد: به کسایی که مهم بودن و باید میگفتم، گفتم.
بعد روشو کرد به من و گفت: آوا نگفته بودی قراره مهمونی هرکی به هرکی باشه.
من: نه کامی، ایشون دوست پسر نگین جون هستن. الانم فقط اومدن که امروزو با نگین جون باشن و بعدش تشریف می برن.
کیارش سرشو انداخته بود پایین و داشت آروم میخندید. سهراب برگشت و زل زد به میلاد.
سهراب: آوا خانم معرفی نمیکنید؟
بلند شدم و رفتم پیش میلاد وایسادم که خیس بود و همینجور آب از سر و کله ش میریخت.
من: برادرم میلاد. میلاد ایشون هم آقای دهقانن.
میلاد که عکس سهرابو دیده بود و در موردمون خبر داشت نگاه سردی بهش کرد و فقط سرشو تکون داد.
سهراب: اوه، پس برادر دوقلوت اینه. ولی اصلا شبیه هم نیستیدا.
مثلا میخواست بگه با من خیلی راحته و همه چیزو در مورد من میدونه.
کامی: چیه توقع داشتی که آوا ریش و سیبیل داشته باشه و میلادم ابروهاش نازک باشه؟ حرفا میزنیا.

از عمد بلند زدم زیر خنده که سهراب قشنگ رنگی شد. بقیه هم همینجور میخندیدن. کیارش بلندتر از همه میخندید و ولو شده بود روی زمین. میلاد دست انداخت دور کمرم و با هم رفتیم سمت دریا.

میلاد: این اینجا چیکار میکنه؟ اصلا با اجازهٔ کی اومده؟
من: نگین به من گفت که دوست پسرمو دعوت کردم. منم گفتم باشه. نفهمیدم که این گورخرو آورده.
میلاد: اصلا ولش کن. تو چرا نیومدی توی دریا؟
من: خواستم بیام، ولی بعدش گفتم لباسم میچسبه و جلوی اینهمه آدم خوب نیست.
میلاد برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد.
میلاد: خوشحالم که طرز فکرت عوض شده و خیلی چیزها رو درک میکنی.

بعد صداشو کلفت کرد و یه ابروشو انداخت بالا: ببینم آبجی، حالا زن واسه من نمیگیری که هیچی. شما نمیخوای برای داداشت آستین بالا بزنی و یه دوست دختر برام پیدا کنی؟
من: میلاد خفه خون بگیر تا نزدم نصفت کنما. اه، از تصور اینکه تو دوست دختر داشته باشی چندشم میشه.
میلاد: چرا؟
من: احساس میکنم دوست دخترت از اون لوساست.
میلاد: خوب دارم میگم خودت واسم پیدا کن، خوبشو پیدا کن دیگه.
من: نه جونم، من نمیتونم. از الان میگم من آبم با دوست دخترت توی یه جوب نمیره. اون که بیاد همهٔ توجهتو به خودش جلب می کنه. د نشد دیگه.
میلاد:ای خواهر شوهر حسود. واقعا دست هرچی آدم حسوده از پشت بستی. اصلا نخواستم. مگه خودم چلاقم؟ میرم قشنگ واسه خودم یه خوبشو پیدا میکنم.
من: آره، لابد ریما دیگه؟
میلاد: خوب آره، نمیگیریش واسم؟ اصلا برو زدی روحیه مو بیشتر دپرس کردی.
اومد بره که پریدم و بازوشو گرفتم.
من: تو چی گفتی؟ بیشتر دپرست کردم؟ یعنی تو دپرسی؟

زل زدم به چشمهاش. میلاد دست انداخت روی شونه هام.
میلاد: نه عزیزم، دپرس نیستم. همینجوری گفتم.
من: میلاد مطمئنی؟ ببین اگه بفهمم ناراحت بودی یا مشکلی داشتی و به من نگفتی بخدا نمیبخشمتا. اگه چیزی هست همین الان بگو.
میلاد: نه به جون آوا، چیزی نیست. همینجوری گفتم. تو نگران نباش و مطمئن باش اگه چیزی باشه اول از همه میام به خودت میگم. چون مطمئنم تو برای همهٔ مشکلاتم یه راه حل خفن داری.
بعد زد زیر خنده. منم خندیدم و دماغشو کشیدم.
میلاد: آخ، کندیش بابا. اینهمه خرج عملش کردم و حالا خانم قشنگ اومد و کندش.
من: بدو برو دنبال کارت و اینقدر زر نزن. اگه تو دماغت عملی بود من حتی نگاهتم نمیکردم، مرتیکه.
میلاد: من واقعا مرده این ابراز علاقه تم. آخه مرتیکه دیگه چیه؟

خم شدم دمپاییم رو واسش پرت کنم که زود با خنده فرار کرد. دیوونه. خوب، حالا بهترین موقعیته برای اینکه آفتاب بگیرم. توی ویلا روغن مالیده بودم به خودم. رفتم یه جای خلوت که توی دید نبود رو پیدا کردم و حوله رو پهن کردم. باز به دور و برم نگاه کردم و وقتی که مطمئن شدم کسی نیست بلوزمو در آوردم. حالا فقط با یه لباس بندی سفید بودم. دراز کشیدم روی کمر و عینکمو زدم.

آخیش چه آرامشی، صدای دریا رو هم میشنیدم و بیشتر کیف میکردم. یکم که گذشت صدای پای کسیو شنیدم، یهو مثل فنر پریدم و زود لباسمو برداشتم بپوشم که پاهای یکیو دیدم. سرمو بالا گرفتم و محسنو با ابروهای درهم رفته دیدم. با خیال راحت باز بلوزو انداختم اون طرف و ایندفعه رو به شکم خوابیدم و کلاهمو گذاشتم روی صورتم که محسن کلاهو از روی صورتم برداشت.

محسن: پاشو جمع کن خودتو.
من: بیخیال، حوصلتو ندارم.
یکم ساکت شد و بعد با صدای عصبی گفت: بلند شو تا خودم بلندت نکردم.
بیخیال دراز کشیده بودم واسهٔ خودم که یهو محسن حوله رو با یه حرکت از زیرم کشید بیرون. حالا من افتاده بودم روی شنها و کثیف شده بودم. بلند شدم و با اخم بهش نگاه کردم.
من: مگه مریضی؟ چرا نمیذاری مثل آدم آفتاب بگیرم؟
محسن: آفتاب بگیری که چی بشه؟
من: واا، میخوام برنزه بشم.
محسن: ولی من پوست برنزه دوست ندارم.
من: خوب تو دوست نداری به من چه؟ تو برو توی سایه بشین، من میخوام برنزه بشم.
محسن: آوا من دختر سفید دوست دارم نه برنزه یا سبزه.
من: به درک. حوله رو نمیدی؟ باشه.

منم باز همونجور رو به شکم دراز کشیدم. یهو دیدم از روی زمین بلند شدم، بعدشم داشت به زور لباسمو تنم میکرد.
من: ولم کن، محسن ولم کن تا حالتو نگرفتم.
محسن: مثلا میخوای چیکار کنی؟ آوا مثل آدم لباستو بپوش تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.
من: شما مردا تا کم میارید همینو میگید. کدوم روی سگتو میگی دیگه؟ یعنی هارتر از اینی که هستی میشی؟
محکم بازومو گرفت و فشار داد. همینجور که دندوناشو روی هم فشار میداد گفت: بهت میگم لباستو بپوش بریم.
بدجور بازوم درد میکرد ولی نمیخواستم نشون بدم که ضعیفم. سرمو نزدیک دستش بردم و یه گاز جانانه از دستش گرفتم که آخش هوا رفت. با یه حرکت هلش دادم عقب و زود فرار کردم به سمت جنگل. اینقدر رفتم که دیگه از نفس افتادم، به یه درخت تکیه دادم، به نفس نفس افتاده بودم. میدونستم اگه الان محسن پیدام کنه صد در صد فاتحه م خونده ست. آخه دختر مگه مغز خر خوردی که دستشو گاز گرفتی؟ الهی بمیرم واسش، لابد خیلی دردش گرفته. باز مثل همیشه داشتم از کارم پشیمون میشدم که یهو یکی چسبوندم به درخت. دستمو به حالت تسلیم بردم بالا.

من: غلط کردم، چیز خوردم. بخدا خودم مثل بز پشیمونم. حالا هم اگه میخوای بیا یه گاز جانانه ازم بگیر. ولی جون عزیزت سفت نباشه ها که جاش بمونه.
محسن همینجور داشت نگاهم کرد و گفت: تو به من میگی هاری و کزاز نزدی. حالا که خودت گاز گرفتی.
چشامو مثل گربه مظلوم کردم و بهش نگاه کردم.
من: خوب بازوم درد گرفته بود، کم کم داشت میشکست.

محسن دستمو گرفت توی دستشو برد نزدیک دهنش. از ترس چشامو بستم و منتظر موندم که هر آن گاز بگیره. ولی محسن به جاش دستمو بوسید. با چشمهای گرد شده برگشتم زل زدم بهش.
محسن: گفتم که زدن بچه، مثل ناز کردنه.

بیا، اینم از عشق بنده. منتظر بودم مثل فیلمهای هندی منو بگیره و ماچ بارونم کنه، آقا اومده قشنگ به من میگه بچه ای. ای خدا، بازم شکرت.

محسن: حالا اینقدر ذوق نکن. ببین خوب شد که اینجا اومدی. کارت داشتم و نمیشد جلوی بقیه بهت بگم.
من: وای وای چیکار داری هان؟

ابرومو براش بالا پایین کردم. یعنی محسن اینقدر با جرات شده؟ خدایا شکرت.

محسن: آوا دو دقیقه جدی باش کارت دارم.
بیا، تازه شکر خدا کردما. باز این زد مثل بادکنک بادمو خالی کرد.
من: چیکار؟
محسن: ببین آوا، بخاطر امنیت بیشتر باید چندتا چیز رو بهت یاد بدم که بتونی بیشتر از خودت دفاع کنی.
من: من که کاراته بلدم. گفتم که کمربند مشکی دارم.
محسن: کاراته که همیشه به درد نمیخوره، خیلی چیزهای دیگه هم باید بهت یاد بدم.
من: مثلا؟

محسن دست کرد و از پشت کمرش یه فندک به شکل تفنگ کوچولو در آورد.
من: آخی چه نازه.

دست دراز کردم و گرفتمش توی دستم. بعد ادا در آوردم که مثلا سیگار گذاشتم توی دهنم و فندکو بردم سمت صورتم و خواستم ماشه رو فشار بدم که محسن یهو دستمو گرفت بالا که صدای وحشتناکی بلند شد. من که دیگه زرد کرده بودم. این تفنگ واقعی بود، خدا رحم کرد.
محسن: چیکار میکنی تو؟
من: این تفنگ واقعی بود؟ پس چرا اینقدر کوچیکه؟
محسن: خوب این تفنگو آوردم که بدم به تو. تو هم مثل دیوونه ها گرفتی جلوی صورتت.
من: فکر کردم فندکه. وای خدا رحم کرد.

محسن پوفی کرد و دست کشید توی موهاش. بعد شروع کرد به توضیح دادن و نشون دادن چندتا حرکت. وقتی که داشتیم بر میگشتیم سمت ویلا، همش فکرم مشغول حرفهای محسن بود.
من: محسن، چیزی شده؟
محسن: منظورت چیه؟
من: آخه چرا یهویی تصمیم گرفتی که بهم طرز استفاده از تفنگو یاد بدی؟ ناصری چیزی گفته؟
محسن: نه، لامصبا نمیدونم چی بهش دادن که حاضر نیست چیزی لو بده. ولی راستش، اینجا یکم شلوغه و ممکنه نتونم همیشه دور و برت باشم. برای همین گفتم بهت اینو بدم که یکم خیالم راحت باشه. آوا یادت باشه که همیشه این تفنگو همراه خودت داشته باشی و هیچوقت بدون اون جایی نری.

من: باشه، حواسم هست.
وقتی رسیدیم ویلا همه نشسته بودن و چندتا از بچه ها داشتن گیتار میزدن. تند بدون جلب توجه کردن رفتم توی اتاق و لباسمو عوض کردم و برگشتم پیش بهار نشستم.
بهار آروم گفت: کجایید شما؟ چرا موبایلتو جواب نمیدی؟
منم آروم جواب دادم: محسن میخواست چندتا حرکت واسهٔ دفاع از خودم یادم بده. میگفت اینجا شلوغه و زیاد امن نیست.
بهار با نگرانی نگاهم کرد که لبخند زدم.

من: نگران نباش، بادیگاردهامون همه جا هستن. امروز چندتاشونو همون نزدیکیهای دریا دیدم که از دور مراقبم بودن. تا محسنم هست خیالت راحت باشه.

با صدای کیارش رومو از بهار گرفتم و زل زدم بهش که چندتا از دخترا کنارش نشسته بودن و یکم دیگه مونده بود که بشینن توی بغلش.
مهدی: کیارش جان بزن دیگه.
کیارش: نه به جون تو اصلا راه نداره. حوصلشو ندارم.
پانی: کیا جون بزن دیگه. رومونو زمین ننداز.

خلاصه اینقدر گفتن و گفتن که کیا هم راضی شد و شروع کرد به گیتار زدن و خوندن. کامی هم رفت کنارش نشست و همخونی کرد. آهنگ فوق العاده عاشقونه بود. دستمو گذاشتم زیر چونه م و زل زدم به محسن. سرش پایین بود و زل زده بود به دستش. بیشتر که دقت کردم دیدم داشت به جای دندونام دست میکشید، بعدشم یه لبخند زد و سرشو آروم تکون داد. انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو گرفت بالا و بهم خیره شد. منم کم نیاوردم و یه چشمک زدم واسش که یهو نگاهم به کیارش افتاد که داشت بهم لبخند میزد. ای خاک وچوک، حالا این فکر میکنه من واسهٔ این چشمک زدم. ای خدا روم سیاه(پیر زنو داشتید). آوا بمیری با این گند زدنت.

خلاصه آهنگ که تموم شد همه دست زدن و دخترا هم کلی لوس بازی در آوردن.
سحر: کیارش جون شما باید برید کنسرت بذارید.
اوهوک، این حرف از هموناش بودا.

پانی با لوس بازی که نزدیک بود بالا بیارم گفت: کیا جون بیا از الان بهم امضا بده که میترسم بعدأ که معروف شدی دیگه مارو تحویل نگیری.
نه بابا، یعنی میشه؟ منم کم نیاوردم، بلند شدم و وسط جمع وایسادم و رو به کیا و پانی کردم.

من: جمع کن خودتو دختر، والا اگه تام کروز هم بود نباید خودتو اینجوری پیشش کوچیک میکردی. بخدا یه چیزیتون میشه ها. حالا بفرمایید بریم همگی شام کوفت کنیم.
مهرداد: یعنی آوا من مرده این تعارف کردنتما.

فقط لبخند زدم و برگشتم جمعو نگاه کردم، عجیب بود نگین با سهراب جونش نبودن. لابد رفته بودن. یهو دیدم خشایار اومد نزدیکم. برگشتم سمتش.
من: چیزی شده خشی جون؟
خشایار: جون آبجی یه چیزی بگم ضایع نکنیا.
من که فهمیده بودم میخواد یه چیز مهم بگه زود جواب دادم.
من: نه ضایع نمیکنم. خیالت راحت. چی شده؟
خشایار: اون موقع که بچه ها داشتن گیتار میزدن، این نگین و سهراب یواشکی از جمع دور شدن و رفتن بالا. فکر کنم خبراییه.
من: جون من؟
خشایار: جون آبجی آوا.

یکم فکر کردم و برگشتم با یه لبخند شیطانی به خشایار نگاه کردم.
من: خشی میخوام یه کاری کنم، پایه ای؟
خَشی هم که فهمید میخوام باز شیطنت کنم لبخند زد و گفت: بدجور پایه م.

دوتایی رفتیم بالا و به خشی نقشه مو گفتم. بعد آروم آروم رفتیم نزدیک اولین در، گوش وایسادیم، نه خبری نیست. رفتیم طرف دومین در، اونجا هم خبری نیست. نزدیک سومین در هم رفتیم که دیدیم خبری نیست، اما همین که حرکت کردیم یهو یه صدایی شنیدیم. وای وای وای، بلا به دور. خشی رو بگو که داشت هفت رنگ عوض میکرد. ولی من همینجور داشتم گوش می دادم. به خشایار اشاره کردم که آماده بشه. بعد از دور رفتم و با دو اومدم و خشی رو هل دادم که محکم پرت شد سمت در و با صدای بلندی خورد بهش و ولو شد روی زمین.

بعد با صدای بلندی که مرده رو زنده میکرد گفتم: خشــــــــــی، بابا برو تو اتاق نگفتم بشینی دم درش که.
از تصور اینکه اون دوتا توی اتاق سکته زدن دست گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم به خندیدن. خشی هم که همونجا ولو شده بود و همینجور به خودش میپیچید.
من: اصلا نخواستیم، خودم میرم.

بعد از عمد قدمهامو محکم برداشتم که صداشو بشنون. تا دست بردم که دستگیره رو بگیرم یهو در باز شد و سهراب با قیافه قرمز شده اومد بیرون. تو دلم همینجور داشتم بهشون میخندیدم.

من: آاه، خواب بودی؟ شرمنده نمیدونستم اینجایی. اومدم نگین جونو صدا کنم که بیاد پایین، شام حاضره. ولی انگار اینجا نیستش.

یهو نگین از پشت در اومد بیرون. یه نگاه که بهش انداختم نزدیک بود بلند بزنم زیر خنده. خاک تو سرش، گردنش کبود شده بود. منم کم نیاوردم با یه پوزخند بهش نگاه کردم.
من: نگین جون بهتره بری لباستو عوض کنی و یه لباس یقه دار بپوشی.

به خشی که تازه از جاش بلند شده بود نگاه کردم و با هم رفتیم پایین. تا صدای بسته شدن درو شنیدیم دوتایی با هم زدیم زیر خنده.
خشایار: آوا قشنگ زدی ضایعشون کردی من که دلم خنک شد. وای دیدی چه رنگشون پریده بود؟ من که به زور جلوی خودمو گرفته بودم نخندم.
من: وای خشی خیلی باحالی. خیلی فیلمی خداییش. چه باحال خودتو کوبوندی به در. من که سکته رو زدم دیگه چه برسه به اون بیچاره ها.

همینجور با خنده رفتیم و پشت میز نشستیم. کامی فوضول که تا دید ما میخندیم هی با ابرو اشاره میکرد که چی شده؟ منم اشاره میکردم که بعدا میگم. یکم که گذشت دیدم سهراب و نگین که لباسشو عوض کرده بود اومدن و کنار هم نشستن. یه نگاه به خشی انداختم و دوتایی ریز خندیدیم. به کامی نگاه کردم که یه ابروشو انداخته بود بالا و داشت با لبخند نگاهم میکرد. این جونور چقدر تیزه. فکر کنم از قیافه هاشون فهمید.

بعد از شام توپ برداشتیم و رفتیم لب ساحل که وسطی بازی کنیم. گروهی از بچه ها هم بساط مشروبو پهن کرده بودن و مثل خر میخوردن. کامی و مهرداد شروع کردن به یار کشی. خدا رو شکر ایندفعه کامی اول من و محسنو انتخاب کرد. بعدش بهار، میلاد، کیارش، خشایار و سولماز. نگین و سهراب توی گروه مهرداد بودن. بازی شروع شد و همه بدجور مشغول بودن. تیم ما قوی بود، خوب طبیعیه چون هرچی آدم فرز و زرنگه با هم بودیم. فقط سولماز زیادی بود که خیلی قشنگ از بازی بیرونش کردم.

همش میومد پشت من قایم میشد و مثلا سنگر میگرفت. منم توی یه موقعیت مناسب بهش زیر پایی زدم که پرت شد توی دریا و جیغش در اومد. آرایشش ریخته بود، خیلی قیافه ش ترسناک شده بود و پسرها سر به سرش میذاشتن. تا رد میشد از کنارشون یکی میگفت بسم الله. یا کیشش میکردن.

تا تو باشی دیگه دور و بر محسن نگردی، بچه پررو. تیم ما برد و همه رفتیم دور آتیش جمع شدیم و تا شب زدیم و رقصیدیم. خیلی شب خوبی بود.

صبح که بیدار شدم بهار هنوز خواب بود. توی اتاق ما یه سرویس داشت و راحت بودیم. رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون که دیدم بهار بیدار شده. پریدم روی تخت و محکم بغلش گرفتم.
من: سلام به خاله بزغالهٔ خودم.
بهار: سلام به خاله قزی خودم.
من: بهار، دیشب یه بلایی سر سهراب و نگین آوردم که تا عمر دارن دیگه از این غلطا نمیکنن.
بهار: چیکار کردی دیگه؟
شروع کردم به تعریف کردن و خندیدن. وقتی که تموم شد دوتاییمون داشتیم میخندیدیم.
بهار: من میگم این دوتا چرا این شکلی شده بودن. که نگو این بلا رو سرشون آوردید. بابا این خشی هم شیطونه ها.
من: خیلی باحاله بهار. اینم باید بیاد توی اکیپ ما.
بهار: آره چی میشه واقعا.

بهار رفت دوش بگیره و منم شروع کردم به خشک کردن موهام. یه لباس صورتی خوشگل با شلوار جین آبی کمرنگ پوشیدم. حوصله آرایش کردنو نداشتم، چون بعد از ناهار باید نماز میخوندم. با بهار رفتیم توی آشپزخونه. میلاد و محسن داشتن صبحونه میخوردن.
بهار: پس کامی کو؟
میلاد: هنوز خوابه، مثل خرسه.
بهار با خنده: من از دست این بدبخت میشم. صبر کنید حالا حالشو میگیرم.
من: کمک خواستی خبر کن.
بهار رفت سمت اتاق و منم نشستم و صبحونه خوردم. یهو دیدم بهار با دو اومد بیرون و بعدشم کامی پشت سرش اومد.
کامی: صبر کن ببینم، صبر کن حالتو میگیرم بهار.
بهار: کامی ول کن دیگه. بی جنبه نباش.
کامی: بی جنبه م؟ اومدی جیغ زدی توی گوشم بعد میگی بی جنبه م؟ سکته م دادی، میخواستی خودتو دستی دستی بیوه کنی.
بهار با خنده گفت: آخه هرچی صدات کردم بیدار نشدی، مجبور شدم جیغ بکشم.

همینجور دنبال بهار میکرد که آخر گرفتش و یه گاز از لپش گرفت. من که داشتم غش غش بهشون میخندیدم ولی دیدم محسن سرشو گرفته پایین و نگاه نمیکنه. یهو منم خنده مو خوردم و صدامو صاف کردم.
من: استغفرالله.
همین حرکتم کافی بود که محسن و میلاد بزنن زیر خنده. بعدش کم کم بچه ها بیدار شدن و اومدن صبحونه خوردن. بعد از صبحونه رفتیم سمت دریا و باز همه به جز من بدبخت فلک زده رفتن شنا کردن. پیش محسن و بهار نشسته بودم که گوشی محسن زنگ خورد و یکم که حرف زد یهو اخم کرد و ازمون دور شد.

با صدای یکی که میگفت: میشه چند لحظه وقتتو بگیرم.

سرمو بالا گرفتم. سهراب بود. بدون حرف مشغول تماشای بچه ها توی دریا شدم. سهراب نشست کنارم و برگشت نگاهم کرد. منم عین خیالم نبود و محلش نمیذاشتم که دیدم بهار بلند شد.
من: کجا؟
بهار: برم شنا کنم.
من: اوکی برو.
بهار رفت و من با سهراب تنها شدم.
من: نگین کجاست؟
سهراب: شنا میکنه.
من: پس چرا تو اونجا نیستی؟
سهراب: خواستم باهات صحبت کنم.
من: در مورد؟
سهراب: آوا میشه بپرسم چرا ولم کردی؟
من: چی؟ کجا ولت کردم؟ مگه کشی که ولت کنم؟
سهراب: منظورم وقتیه که با هم دوست بودیم، چرا ازم جدا شدی؟
من: خوب گفتم که، ازت خسته شده بودم.
سهراب: یعنی تو هیچوقت منو دوست نداشتی؟

برگشتم و با تمسخر نگاهش کردم.

من: تو چی در مورد من فکر کردی؟ فکر کردی من از اون دخترهای احساساتیم که با یه دوست دارم گفتن پسر خر بشم و باور کنم؟ من هیچوقت دوست نداشتم.
سهراب: دروغ میگی آوا، تو دوستم داشتی. اینو از نگاهت میفهمیدم. تو اینقدر دوستم داشتی که حتی بهم خیانتم نمیکردی.
من: اشتباه میکنی سهراب، من دوست نداشتم. هیچوقت نداشتم. تو واسهٔ من فقط یه وسیله برای رفع بی حوصلگیم بودی. ولی آره من هیچوقت خیانت نکردم، نه بخاطر اینکه دوست داشتم. بخاطر اینکه آدمش نیستم، اونقدر انسانیت دارم که نخوام آدمها رو بازی بدم. درست برعکس تو.
سهراب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد: منظورت چیه؟
من: منظورم واضحه. مثلا الان با اینکه با نگین هستی ولی بازم اومدی داری با من حرف میزنی. این چه معنی میده هان؟
سهراب: قضیه تو فرق میکنه، تو قبلا دوست دخترم بودی و من این حقو دارم که بدونم چرا ولم کردی. من هیچوقت خیانت نمیکنم.
برگشتم با پوزخند نگاهش کردم.
سهراب: چرا اینجوری نگاه میکنی؟
من: تو هیچوقت خیانت نکردی؟؟!!!!
سهراب: نه.
من: پس سارا کی بود؟
سهراب: سارا؟
من: آره، همونی که توی پارک.... توی بغلت بود و به هم دل و قلوه میدادید؟
رنگش به وضوح پرید و به لکنت افتاد.
سهراب: من، من، اون من نبودم.
من: جدا؟ ببینم سهراب، پس عمهٔ من بود که با سارا جون رفته بود سینما فیلم ... نه؟

اینا رو بعدا از یکی از بچها فهمیده بودم. سهراب سرشو انداخت پایین و چنگ زد به موهاش و نفس صداداری کشید. یعنی قشنگ زدم ضربه فنیش کردم. پس این محسن کوش؟ چرا اینقدر طول داد؟ بلند شدم برم که باز صداشو شنیدم.

سهراب: آوا من پشیمونم، شاید باور نکنی ولی من دوست دارم. خواهش میکنم بهم یه فرصت دیگه بده.
برگشتم سمتش و گفتم: ببین سهراب، ازت ممنونم که بهم یاد دادی به هیچ پسری اعتماد نکنم. راستش من دیگه اهل دوستی نیستم. مخصوصا با تو. پس بیشتر از این خودتو کوچیک نکن.
سهراب: آوا، اگه بیام خواستگاریت چی؟
من: سهراب کمتر چرت و پرت بگو. ببین من الان اومدم مسافرت که عیدو خوش بگذرونم. همه چیزو بهم نریز. بهتره از امروز به بعد هم دیگه این طرفا پیدات نشه.
سهراب: باشه، ولی خواهش میکنم به پیشنهادم فکر کن.

بدون هیچ حرفی رفتم سمت ساحل. صدای پاهاشو پشت سرم شنیدم و بعد یه دفعه دستمو کشید. با عصبانیت هلش دادم عقب و بلند گفتم:
من: به من دست نزن سهراب که....

اِاِ ، این که محسنه.

من: آاه محسن تویی. کجا بودی دو ساعته؟
محسن داشت همینجور نگاهم میکرد. وای خدا، این چرا باز اینجوری شد آخه؟
محسن: این یارو چی میگفت؟
من: کدوم یارو؟
محسن یه ابروشو انداخت بالا و گفت: سهراب.
من: آهان، هیچی دیگه. خودت که شنیدی، نشنیدی؟
محسن: میخوام از زبون خودت بشنوم.
منم همه چیزو بهش گفتم. محسنم بدون اینکه چیزی بگه آروم آروم رفت سمت جنگل منم پشت سرش میرفتم. وقتی دور شدیم وایساد.
محسن: خوب آوا، دیروز طرز کار کردن با تفنگو بهت یاد دادم امروز باید تمرین کنی.
من: نه بابا!
محسن: آوا چرا تو همش اینجوری حرف میزنی؟

نگاهش کردم، آخه من چی بگم به این. امروز یکی از اون روزاست که محسن رگ خرکیش گرفتتش. منم بدون حرف وایسادم تا محسن بهم یاد بده. یه قوطی از روی زمین پیدا کرد و گذاشت روی سنگی که اونجا بود.
محسن: خوب، حالا من میخوام اینو نشونه بگیرم.
بعد اومد وایساد پیشم و تفنگو گرفت بالا.
محسن: درست نشونه بگیر، بعدشم چخماقو میکشی. وقتیم که از نشونه ت مطمئن شدی ماشه رو میکشی و بنگ.
هم زمان با این حرفش یهو شلیک کرد که من دو متر پریدم هوا.
من: آاه، خو یه ندائی بده. عجبا.
محسن: یعنی تو نمیدونستی که من میخوام شلیک کنم؟
من: تو داشتی الان توضیح میدادی و منم که شاگرد خووووووب، قشنگ حواسم به حرفت بود و اصلا با چشمهام نمیخوردمتا.

محسن اومد رو به روم وایساد و خیلی جدی زل زد به چشمام.

محسن: آوا، خواهش میکنم برای یک ساعتم که شده جدی باش. باور کن اگه مهم نبود اصلا مجبورت نمیکردم که بیای اینجا و سر خودمم درد نمی آوردم.

این حرفش بهم برخورد، یعنی چی سر خودشو درد نمی آورد؟ یعنی من هالو ام و حالیم نیست؟ خنگم؟ صبر کن آقا یه هالویی نشونت بدم که کیف کنی. منم اسلحه مو در آوردم (همچین میگی اسلحه انگار چی چیه، یه تفنگ فندکیه ها). رفتم گشتم یه قوطی دیگه پیدا کردم و گذاشتمش روی سنگ و رفتم عقب وایسادم. نشونه گرفتم و با یه شلیک قوطی پرت شد توی هوا. برگشتم و با پوزخند به محسن نگاه کردم. نمیخواستم ضایعش کنم و دلم میخواست وقتمو بیشتر باهاش بگذرونم، ولی بهم توهین کرد.

محسن: یه بار دیگه.

منم بیخیال منتظر موندم که یه قوطی دیگه بذاره تا شلیک کنم. اینم زدمش که محسن برگشت و بهم خیره شد. فهمیدم که داره به چی فکر میکنه.
من: نه اف بی آی نیستم، ولی همیشه با میلاد پینتبال بازی میکردیم.(از این تفنگا که توش رنگه و هرکی رنگی شد میبازه)

بعد راهمو گرفتم و رفتم. وقتی رسیدم ویلا همه نشسته بودن دور هم و باز این کامی داشت براشون خالی می بست.
کامی: چه عجب پیدات شد، کجا بودی تو؟ دو ساعته منتظرتم که بیای. بخدا مردم از گشنگی.
من: خوب میخوردید، نکنه منتظری بیام لقمه دهنت بذارم؟
این حرفمو تیکه به کیارش و این دخترهای لوسا انداختم که دیدم کیارش یه لبخند گشاد زد.
کامی: راستش آره، بعضیا سه تا سه تا بهشون میرسن. مگه من چی از اون کم دارم؟ منم میخوام دو تا دو تا بهم برسن.

داشتیم میز رو میچیدیم که محسن اومد. ناهار که خوردیم اینقدر پر شده بودم که مستقیم رفتم توی اتاقم و خوابیدم. صدای موبایل اومد، بابا بود.
من: سلام به بابایی خودم. خوبی خوش تیپ؟
بابا: سلام دختر بی معرفت خودم، رفتی و دیگه پشت سرتو نگاه نکردی.
من: وا، بابا این چه حرفیه؟ بخدا مشغولم. آخه ماشالا خیلی هستن و باید ازشون پذیرایی کنم ولی بخدا همش به یادتونم. ببخشید که زنگ نزدم، باشه بابایی؟ بخشیدی؟
بابا: با اینکه نباید ببخشمت و باید تنبیه بشی، ولی دلم نمیاد به آوای بابا چیزی بگم.
من: من فداتون بشم تام کروز خودم.

تماسو که قطع کردم به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار بود. پاشم برم دوش بگیرم. این بهار ذلیل مرده پس کوشش؟ وقتی دوش گرفتم و لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون. کسی توی هال نبود. از توی آشپزخونه صدا شنیدم. خشایار بود.
من: سلام چطوری؟ پس بقیه کوشن؟
خشایار: سلام، میخواستی کجا باشن؟ کیارش و دخترها لب دریا دل میدن و قلوه میگیرن. بهار و کامی هم انگار توی اتاقن.
من: نه بابا!!!
خشایار: والا.

یه نگاهی بهش کردم و باز لبخند شیطانیمو زدم و توی دلم گفتم یوهاهاها.
من: پس تو اینجا باش تا من حالشونو بگیرم.

با یه لبخند گشاد ازش دور شدم و رفتم سمت اتاق کامی. گوش وایسادم، صدائی که نمیاد. درو آروم باز کردم. رفتم عقب و یهو محکم لگد زدم به در که با ضرب باز شد. پریدم توی اتاق و گفتم یوهاهاها. از چیزی که میدیدم خشکم زده بود. محسن یه حوله کوچیک دور کمرش بود، بدن عضله ایش لخت بود و موهاش خیس ریخته بود روی پیشونیش. نمیدونم چرا خجالت کشیدم و دوتا دستامو گذاشتم روی چشمهام و برگشتم برم و زیر لب همش میگفتم توبه توبه توبه.
یهو محسن از پشت گرفتم و رومو کرد سمت خودش و دستمو از روی صورتم آورد پایین. ولی من هنوز چشمهام بسته بود.
محسن: چشاتو باز کن.
من: نه نه، توبه توبه توبه.
محسن که خنده ش گرفته بود گفت: آوا چشاتو باز کن ببینم.

آروم چشامو باز کردم و چشمم خورد به سینهٔ مردونه ش که چون خیس بود برق میزد. آروم آروم سرمو گرفتم بالا و زل زدم به چشمهاش. محسن با لبخند داشت نگاهم میکرد.
محسن: چرا اینجوری اومدی توی اتاق؟ اون یوهاهاها گفتنت چی بود؟
من: فکر کردم کامی و بهار اینجان، خواستم اذیتشون کنم. نمیدونستم که این تو اینجایی بخدا.
محسن: شیر آب حمام اتاقم خراب بود اومدم اینجا. حالا جدی خجالت کشیدی؟
با لبخند سرمو انداختم پایین که محسن بغلم کرد.
محسن: امشب بعد از اینکه همه خوابیدن، بیا همونجایی که دیروز بودی. باشه؟
با این حرفش قند تو دلم آب شد، یعنی میخواد با من تنها باشه. ای جان.
من: باشه.
دست انداختم دور گردنش و لپشو بوسیدم که بوی خوب موهاش دیوونه م کرد.
من: محسن چه شامپویی میزنی؟ بوش عالیه.
محسن: ولی به خوبی بوی بدن تو که نمیشه.

یهو سیخ وایسادم. حالش خوبه؟ این حرفها چیه که میزنه؟ همیشه من این حرفها رو میزدم. با چشای گشاد بهش نگاه کردم.
من: اصلا بهت نمیاد این حرفها رو بزنی.
بعد خواستم از در برم بیرون که باز از پشت بغلم کرد و یهو گوشمو گاز گرفت که مورمورم شد.
من: آخ، محسن بخدا می برمت آمپولت بزننا. عجب آدمی هستی.

همینجور داشت میخندید، فهمیدم قصد اذیت کردنمو داره. منم نامردی نکردم و حولشو کشیدم و از اتاق پریدم بیرون، بعد حوله رو پرت کردم توی اتاق که صدای محسنو شنیدم.
محسن: بلا.
خدا رو شکر سهراب دیگه نیومد و ما هم با خیال راحت خوش گذروندیم. همه داشتیم قایم موشک بازی میکردیم. کامی چشم گذاشت و ما هم رفتیم قایم بشیم. جایی نداشتم که قایم بشم، قبلش هرجا میرفتم کامی همرام بود پس میدونست و میومد میگیرفتم. مجبور بودم برم یه جای دیگه. دور خودم چرخیدم تا اینکه چشمم به قایقی که کنار ساحل سر و ته گذاشته بودنش افتاد. رفتم توی دریا، بعد از اونجا پریدم نزدیک قایق تا جای پاهامو کسی نبینه و شک نکنه. بعد با دست جای پاهامو پاک کردم و رفتم زیر قایق.

وای اینجا چقدر تاریکه، یه وقت مار نیاد. وای خدایا. عجب غلطی کردما. کم کم دراز کشیدم که حس کردم پام به یه چیز نرم خورد. برگشتم و دو تا چیز دیدم که برق میزد. خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت روی دهنم. صداشو شنیدم، کیارش بود. اون چشمهاش بوده که برق میزده.
کیارش: هیسس، تو از اون موقع نمیدونستی من اینجام؟

سرمو تکون دادم که یعنی نه.
کیارش: چرا جواب نمیدی؟ نکنه غش کردی؟
تازه یادم اومد که اینجا تاریکه و چیزی پیدا نیست.
من: نه نمیدونستم تو اینجایی. وای زهرم ترکید.
کیارش با فاصله پیشم دراز کشیده بود.
من: عجب مارمولکی هستی کیا، تو هم اینجا قایم شدی.
کیارش: کوچیک شمائیم.

توی سکوت بودیم که احساس کردم یه چیزی داره روی پام تکون میخوره. با ترس چنگ زدم به بازوی کیارش. کیارش برگشت سمتم.
کیارش: چیه؟
من: کیا، انگار یه چیزی روی پاهامه. جون من ببین چیه. من از جونورا بدم میاد. جون من، بدو.
کیارش به زور سرشو رسوند عقب و پاهامو از روی زمین برداشت.
کیارش: نترس، چیزی نیست. خرچنگه.
تا اینو گفت من یه جیغ بنفش کشیدم و از جام پریدم که سرم خورد به قایق. ولی توی اون موقعیت درد مهم نبود، باز بلند شدم که قایق افتاد کنار و من همینجور دستم بالا بود و میدویدم. نمیدونم اصلا کجا داشتم میرفتم. فقط یهو یه دردی توی پام حس کردم و افتادم. آی آی آی مامان، رگ پام گرفته بود. واای دارم میمیرم. همینجور داشتم به خودم میپیچیدم که صدای کیارشو شنیدم. اومد کنارم زانو زد و صورتمو گرفت توی دستاش.
کیارش: آوا چی شده؟
من: وای کیا دارم میمیرم، پام پام پام. رگش گرفته. واای مامان.
کیارش: خیلی خوب، کدوم پات؟ این؟
من با گریه: آره آره همینه. تورو خدا یه کاری کن.

کیارش پامو گرفت توی دستش و شروع کرد به ماساژ دادن، احساس میکردم رگهام زیر دستشه. یهو پامو یه تکون داد که دردش رفت. دراز کشیدم روی زمین و نفس راحتی کشیدم. پام هنوز توی دست کیارش بود که احساس کردم انگشت کوچیک پامو گرفته. سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم که داشت با لبخند به پام نگاه میکرد.

من: به چی میخندی؟
کیارش: آوا چه انگشتت کوچیکه. مثل ماله نی نی ها.
با خجالت پامو از دستش کشیدم بیرون و نشستم روی زمین. اومدم حرف بزنم که مثلا جو رو عوض کنم.
من: کیا چرا تا حالا عروسی نکردی؟
ای بمیری آوا با این جو عوض کردنت. برعکس زدی جو رو بدتر کردی.
کیارش با خنده گفت: چیه برام زن پیدا کردی؟
من: مگه من بیکارم؟ خودت ماشالا اینقدر دختر دور و برت ریخته که هر کدومشون با یه اشارت میمیرن برات. بعد من برات زن پیدا کنم؟
کیارش: اونا واسه من مهم نیستن. من همچین زنیو نمیخوام که خودشو بهم بچسبونه. من زنیو میخوام که برام ناز کنه و من برم همش منت کشی و نازشو بکشم.

توی دلم گفتم عجب، مال من بدبخت که برعکسه. من باید برم منت محسنو بکشم. ای روزگار، هوار هوار.
کیارش: آوا اگه من قیافه م خوبه، پس چرا تو همیشه ازم دوری میکنی؟
وااا، از اون حرفا بودا.
من: کیا یه چیزیت میشه. ببین، من یه عادتی دارم. اگه یکیو از اول به چشم دوست دیدم، تا آخرشم دوستم میمونه نه بیشتر نه کمتر. اگه مثل داداشمه، همیشه داداشم میمونه و هیچوقت نمیتونم باهاش نزدیکتر از اون بشم. میفهمی منظورمو؟
کیارش: آره، بخاطر همینه که تو برام از همه عزیزتری.
من: ببخشید؟
کیارش: هیچی، میگم بریم، فکر کنم کامی داره زیر خاک دنبال ما دوتا میگرده.

وقتی رسیدیم پیش بچه ها زود رفتم پیش محسن که داشت با اخم نگاهم میکرد. قبل از اینکه اون چیزی بگه من شروع کردم به حرف زدن.
من: محسن کجا بودی تو؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ از پیشم جم نمیخوریا.

محسن چشاشو باز کرده بود و داشت به نیمرخم نگاه میکرد. ولی به روی خودم نیاوردم و همونجا نشستیم.
من: محسن انگار اینا امشب تا صبح میخوان بیدار بمونن. پس من و تو کی بریم اونجا که گفتی؟ راستی چیکار میخوای بکنی؟ ببین اگه باز بخوای آموزش بدی من نیستما. از الان گفته باشم.
محسن: تو که منو خوردی. نمیذاری آدم حرف بزنه.
من: آخه بس که خوشمزه ای. نه که ماشالا خیلی شیرین و تو دل برویی، واسه همینه.
محسن با آرنجش زد به پهلوم که آخم در اومد.
من: دست درازی؟ صبر کن برم به میلاد بگم بیاد یه بادمجون زیر چشات درست کنه تا دفعه دیگه رو من دست درازی نکنی ضعیفه.
محسن تا حرف آخرمو شنید یهو پوکید از خنده، دراز کشید روی زمین و همینجور میخندید. بعد که خنده هاش تموم شد بلند شد بره.
محسن: من میرم همونجا، تو ده دقیقه بعد بدون اینکه کسی متوجه بشه بیا.

منتظر شدم تا محسن بره. یکم که گذشت آروم آروم از یه طرف دیگه رفتم سمت همون جایی که محسن گفت. وقتی رسیدم دیدم محسن اونجا نیست، به دور و برم نگاه کردم خبری نبود. یهو حس کردم یکی دستمو گرفت. دو متر که هیچ، چهار متر پریدم هوا. محسن با بهت داشت نگاهم میکرد. دست گذاشتم روی قلبم که داشت تند تند میزد.
من: ایشالا عروسیتو ببینم که زدی زهر ترکم کردی.
محسن: حالا این مثلا نفرین بود؟
من: آره. نزدیک بود قلبم بیاد توی حلقم با این کارت. آخه این چه وضعشه؟
محسن: رفتم اینا رو از پشت درخت بیارم.
به دستش نگاه کردم که ساک دستش بود. دلم گرفت، یعنی میخواد بره؟
من: کجا میخوای بری؟
محسن: هیچ جا.
من: پس این ساک واسه چیه؟
محسن: لباس برای من و توئه.
ووی روم سیاه، توبه. این چی داره میگه؟ بخدا امروز اکس زده که اینقدر شنگوله. (بچه ها توجه کردید آوا چقدر مومن شده و همش استغفار میکنه؟)
من: محسن بیخیال، پاشو بریم بابا. میترسم امشب یه بلایی سرمون بیاری.
محسن: بابا بلا چیه؟ مگه نمیخواستی بری دریا شنا کنی؟
من: خوب.
محسن: منم میخوام ببرمت یه جایی که کسی نباشه و بتونی راحت شنا کنی.
من: جون من؟
محسن: جون آوا خوشگله.
از خوشحالی پریدم بغلش و خودمو آویزون گردنش کردم.
من: محسن خیلی گلی. الکی نیست که من عاشقت شدم.
محسن خندید و گفت: یعنی چون گفتم خوشگلی اینقدر ذوق کردی؟
مشت زدم به بازوش. با هم راه رفتیم تا به جایی که محسن میخواست رسیدیم. منو میگی، یهو مثل دریا ندیده ها دویدم سمت دریا وشیرجه زدم.
مشت زدم به بازوش و با هم رفتیم تا اینکه به جای که محسن می خواست رسیدیم. منو بگی، یهو مثل دریا ندیده ها دویدم سمت دریا وشیرجه زدم.
محسن وایساده بود و با خنده نگاهم می کرد. دست کردم توی آب وروش ریختم .
من: محسن بیا دیگه، اونجا وایسادی هیزی میکنی که چی بشه؟
محسن: آوا خیلی بی ذوقی، دارم با احساس نگاهت می کنم میگی هیزی؟
من: خوب دوتاش یکیه دیگه.
محسن: بسکه خودت هیزی، همرو هیز میبینی.
توی آب وایسادم و دست به کمر زدم.
من: میای یا به زور بیارمت توی آب؟
محسن: آخه تو زورت به من میرسه جوجه؟
تیشرتشو در آورد، حالا رکابی تنش بود و شلوارک سرمه ای رنگ. محسن شیرجه زد که هرچی آب بود ریخت روم. منم حمله کردم روش و هی کوشش میکردم سرشو ببرم زیر آب ولی اون قویتر از من بود و نمیتونستم کاری کنم. همینجور که بپر بپر میکردم و روی محسن آب میریختم و غش غش میخندیدم. بعد که خسته شدم رفتم لب ساحل جوری که موج به نصف تنم میرسید دراز کشیدم. خیره شدم به ماه و ستاره ها. شروع کردم به حرف زدن.
من: مامان باور میکنی آوا کوچولوت الان اینقدر بزرگ شده باشه که عاشق شده باشه؟
محسن اومد کنارم دراز کشید و سرشو روی شکمم گذاشت . من که از این کارش هنگ کرده بودم. ولی خیلی خوشحال بودم.
من: مامان به دخترت افتخار کن که دل یه سنگو نرم کرده.
ریز خندیدم که محسن سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
محسن: دیوونه شدی؟
من: بعد از این همه وقت زندگی کردن با من تازه به این موضوع پی بردی؟
محسن: نه، میدونستم دیوونه هستی. ولی نمیدونستم تا این حد. با کی داری حرف میزنی.
باز سرشو روی شکمم گذاشت. منم با دستم شروع کردم به بازی کردن با موهای خیسش و به آسمون زل زدم .
من: میدونی محسن، مامانم همیشه به من و میلاد میگفت که مامان بزرگم اون بالاست و داره ما رو نگاه میکنه. میگفت هرکی که از این دنیا میره، ستاره میشه و میره اون بالا و از ما محافظت میکنه. این عادتمونه که به بزرگترین ستاره نگاه کنیم و باهاش حرف بزنیم. میگیم اون مامانمونه. نمیدونم شاید اینجوری آروم میشیم.
محسن سرشو بلند کرد و خودشو کشید بالا و با لبخند به چشمام نگاه کرد.
محسن: منو به مامانت معرفی میکنی؟
لبخند زدم که محسن گونه ام بوسید و سرشو روی سینم گذاشت. منم باز شروع کردم به بازی کردن با موهاش.
من: مامان این محسنه، همونی که من دوستش دارم. درسته که خشکه، درسته بعضی موقعها خیلی بد اخلاقه. ولی خوبی هاش بیشتر از بد اخلاقی هاشه. می دونم که می تونم نرمش کنم. همینطور که دلشو نرم کردم، کم کم خودشو هم نرم میکنم.
توی سکوت زل زدم به ستاره.
من: محسن تو دوستم داری؟
محسن سرشو بلند کرد و زل زد بهم. نگاهمو چرخوندم سمت چشمهاش، اخم شیرینی کرد.
محسن: معلومه که دارم، چرا اینو می پرسی؟
من: چقدر دوستم داری؟
محسن: خیلی زیاد. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
نگاهمو ازش گرفتم و به آسمون نگاه کردم. محسن چونمو گرفت وصورتم وسمت خودش کرد .
محسن: چی شده آوا؟ تو شک داری به دوست داشتنم ؟
من: نه، چیزی نشده. به عشقتم شک ندارم. اما محسن دلم شور میزنه. نمیدونم چرا، ولی صبح که چشم باز میکنم اول باید تورو ببینم که باور کنم که اون کابوسها همش خیالاته و تو پیشم میمونی.
محسن: آوا، من هیچوقت تنهات نمیزارم. یعنی نمیتونم بذارم.
من: آخه...
محسن: شششش.
من: آاه بذار حرف بزنم.
محسن: آوا هیچی نگو. یه لحظه ساکت باش، باشه؟
من: اما...
نزاشت حرفمو ادامه بدم. لبه داغشو روی لبم گذاشت. با اینکه لبم تقریبا گوشتی بود ولی برای لبهای اون کوچیک بود. دستمو گرفت توی دستش و توی شنها فشار داد. لبش رو از لبم جدا کرد و به چشمام خیره شد .
محسن: وقتی میگم چیزی نگو یعنی نگو دیگه. صدای قدمهای یکی رو شنیدم. تو هم که ماشالا ساکت نمیشی. مجبور شدم اینجوری ساکتت کنم.
من: پس دستات چی بود؟
محسن: اگه متوجه باشی یه دستم زیر کمرته و اون یکی دستم توی دستت. بعدشم تو فقط اینجوری ساکت میشی.
من: وااا.
یکم ساکت شدم و الکی خودمو بهش چسبوندم.
من: محسن یه صدایی میاد.
محسن گوششو تیز کرد که ببینه صدائی میاد یا نه.
من: محسن ببین من دارم حرف میزنم. تو نمیتونی ساکتم کنی. حالا از من گفتن بود.
محسن برگشت با چشمهای گرد شده نگاهم کرد ولی یه لبخندی روی لبهاش بود که سعی در پنهان کردنش داشت.
محسن: تو خجالت نمیکشی؟
من: وا چرا؟ مگه حرف زدن هم جرمه؟
محسن: پس میخوای من ساکتت کنم آره؟
من: آره، بدجورم.
محسن خندید و باز لبشو روی لبم گذاشت. احساس می کردم توی آسمونها هستم. دستش که زیر کمرم بود رو محکم روی کمرم فشار داد طوری که منو از روی زمین یکم بلند کرده بود و گرفته بودم . بعد شروع کرد از پیشونیم بوسید و بعد چشمام، بعدش گونهام و حتی چونمو بوسید.
من: آقا غوله مهربون خودم.
محسن: خانم لوس ننر خودم.
محسن: بریم؟
من: بریم.
لباسهامونو عوض کردیم و به سمت ویلاراه افتادیم . نزدیکهای ویلا بودیم که یه صدایی شنیدیم. انگار صدای بحث کردن دو نفر بود. رفتیم سمت صدا که کیارش با یه مردی دیدیم.
مرد: آقا ببخشید از دستم افتاد روی ماشینتون. از عمد که نبوده.
کیارش رفت نزدیک مرد و یکی زد توی صورتش که مرد زمین افتاد ، بعد شروع کرد مثل دیوونها به لگد زدن به مرده. جیغم در اومد. کیارش به سمتم برگشت . چشمهاش قرمز شده بود و صورتش خیس عرق بود.
من: چه غلطی داری میکنی؟
رفتم نزدیک مرده که داشت بلند میشد، تازه فهمیدم که یکی از کارکنهای ما هست.
کیارش: زده ماشینمو داغون کرده مرتیکه...
پریدم توی حرفش و تقریبا داد زدم: ساکت.
کیارش چنگ زد به موهاش و پشتش رو به من کرد. صدای نفسهای عصبیش رو میشنیدم.
من: هرچقدر که خسارت ماشینتون باشه من میدم. ولی شما حقی ندارید روشون دست دراز کنید.
کیارش برگشت وبه سمتم اومد. حالا رو به روم وایساده بود.
کیارش: ببخشید یکم از کوره در رفتم.
بوی مشروب حالمو بهم زد. رومو ازش گرفتم و با خشم گفتم: آره معلومه، اون زهر ماری رو ریختی تو حلقت و کنترل اعصابتو نداری. از شما توقع نداشتم آقای مؤدب پور.
راهمو گرفتم و رفتم. محسن داشت با عصبانیت به کیارش نگاه میکرد و به اون مرد بیچاره کمک میکرد. ببین چطور زده که بیچاره نمیتونه راه بره. نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. وقتی که رسوندیمش خونشون و فهمیدیم که مشکل جدی وجود نداره با محسن به ویلا برگشتیم . محسن دستشو گذاشت پشت کمرم و سعی میکرد که آرومم کنه.
تازه دراز کشیده بودم که بخوابم که صدای گوشیم بلند شد. کیارش بود.
خیلی جدی گفتم: بله؟
کیارش: آوا من معذرت می خوام. امروز خبر دادن که برام یه مشکلی پیش اومده. وقتی فهمیدم خیلی عصبی شدم. کنترل اعصابمو نداشتم. قبول دارم خیلی تند رفتم. من ازشون معذرت خواهی کردم و بردمش درمانگاه. باور کن که خیلی پشیمونم.
آخی بچّم رفته معذرت خواهی. شاید مشکلش بزرگ بوده که اینقدر عصبانی شده.
من: انشاالله مشکلت حل بشه.
کیارش: یعنی بخشیدی؟ آوا.
من: زهر مار و آوا. آره بخشیدم. ولی آخرین بارت باشه می خوریا . خوشم نمیاد کسی که پیشم باشه توی هوش خودش نباشه. باشه؟
کیارش خیلی مظلوم گفت: باشه. چشم.
خندیدم و گفتم: آفرین پسر خوب. خوب برو بخواب. شب بخیر.
قطع کردم و چشمهامو بستم. با یاد محسن یه لبخند اومد روی لبم.

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 14:3 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود